شعرهای سعدی آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشستپنداشت که مهلتی و تأخیری هستگو میخ مزن که خیمه میباید کندگو رخت منه که بار میباید بست * * گل که هنوز نو به دست آمده بودنشکفته تمام باد قهرش بربودبیچاره بسی امید در خاطر داشتامید دراز و عمر کوتاه چه سود؟ * * چون ما و شما مقارب یکدگریمبه زان نبود که پردهی هم ندریمای خواجه تو عیب من مگو تا من نیزعیب تو نگویم که یک از یک بتریم * * آیین برادری و شرط یاریآن نیست که عیب من هنر پنداریآنست که گر خلاف شایسته روماز غایت دوستیم دشمن داری * * روزی گفتی شبی کنم دلشادتوز بند غمان خود کنم آزادتدیدی که از آن روز چه شبها بگذشتوز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟ * * علاج واقعه پیش از وقوع باید کرددریغ سود ندارد چو رفت کار از دستبه روزگار سلامت سلاح جنگ بسازوگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست * * نادان همه جا با همه کس آمیزدچون غرقه به هر چه دید دست آویزدبا مردم زشت نام همراه مباشکز صحبت دیگدان سیاهی خیزد * * مردان همه عمر پاره بردوختهاندقوتی به هزار حیله اندوختهاندفردای قیامت به گناه ایشان راشاید که نسوزند که خود سوختهاند * * هر دولت و مکنت که قضا میبخشددر وهم نیاید که چرا میبخشدبخشنده نه از کیسهی ما میبخشدملک آن خداست تا کرا میبخشد * * حاکم ظالم به سنان قلمدزدی بیتیر و کمان میکندگله ما را گله از گرگ نیستاین همه بیداد شبان میکندآنکه زیان می, ...ادامه مطلب